کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

هلو

ننه سرما اومده...

1393/11/12 15:57
نویسنده : نیلوفر
162 بازدید
اشتراک گذاری

 

به قصه گوش می کردیم

 

در اتاقی گرم، زیر کرسی. سماور گوشه اتاق قل قل می کرد و روی کرسی پر بود از خوراکی های رنگارنگ.

 

انار دانه شده در کاسه چینی گل سرخی، هندوانه های برش خورده در سینی مسی، آجیل شب یلدا ، کلوچه های خونگی ، میوه و شیرینی .

 

صدایی مهیب آمد، به یکدیگر نگاهی کردیم ، گویی تمام برف ها یک جا پشت خانه ننه سرما فرود آمد.

 

ننه سرما با سر آستین هاش  شیشه های بخار گرفته پنجره  رو  تمییز کرد،ما هم دورش جمع شده بودیم تا ببینیم موضوع از چه قراره.

 

دست ننه سرما از پشت شیشه، گونه های سرخ پیرمرد ریش سفیدی رو نوازش کرد.

 

ننه سرما گفت می رم ببینم کیه.

 

اگه بی پناهه بیارمش تو خونه و رو به من گفت: همرام بیا.

 

دیدن دو تا گوزن شمالی که ی سورتمه بهشون وصله و پیرمردی با لباس قرمز و ریش بلند سفید،که صورتش رو چسبونده به پنجره، منظره ای بود که فکر می کردم هیچ وقت، بیرون از قاب تلویزیون، اونم فقط شبای کریسمس، نمی بینم. البته حقیقت اینه که حتی تصور چنین منظره ای رو هم نداشتم، اونم این جا تو خونه ننه سرما، با خودم فکر کردم هر بار باید یه اتفاق عجیب بیفته تو خونه ننه سرما، اون از پارسال که فرشته مهربون از ننه سرما خواست تا به پینو کیو پناه بده و به روش خودش، بهش یاد بده که دیگه دروغ نگه، فرشته مهربون گفت واسه درمان دروغ گویی پینو کیو پیش هر طبیب کار بلدی رفته، آخرین طبیب یه هندی بوده که آدرس خونه ننه سرما رو داشته و اون تعریف هایی که از ننه سرما کرده بود...که باعث شد ، ما با چشم های خودمون یکی از شخصیت های خیالی قصه های کودکیمون رو تو واقعیت ببینیم،و به این مسئله پی ببریم که خیلی چیزا حقیقی بودن و ما نمی دونستیم، و یا نباید می دونستیم. ننه سرما شیوه ش رو صبر زیاد و تحمل بود. خوب یادمه که پینو کیو چند بار دماغش بزرگ شد و رسید به دیوار روبروش اما ننه سرما به روی خودش نمی آورد و آخرین بار یه جوری به چشم های پینو کیو نگاه کرد که اثرش هنوز تو وجود همه ما مونده، بعد از اونم دیگه ندیدم و حتی نشنیدم که پینو کیو دروغ بگه. تو این چند ساله دیگه فهمیدیم که ننه سرمای ما رو خیلی ها می شناسن. اما سانتا (بابا نوئل) واسه چی اومده این جا؟

 

با صدای ننه سرما به خودم اومدم که می گفت: سارا! کمک کن، پیرمرد بیچاره نمی تونه تکون بخوره. راه زیادی رو تو برف اومده. اون گوزن های بی زبون رو هم ببر زیر سقف ایوون ، آتیش هم روشن کن، گرم بشن حیوونیا.

 

سانتا سرد و سنگین بود. اما ننه سرما تو هیچ کاری نمونده بود و این بار هم زیر لب چیزی گفت و بعد ما تو اتاق بودیم. چای گرم، آش داغ نیرو بخش. وقتی پیرمرد آش رو سر کشید، گل از گلش شکفت. تمام وجودش گرم شد. آش های ننه سرما نظیر نداشت، نه فقط آش، کلاً دست پختش. سانتا نگاه کرد به ننه سرما، انگار یاد روز های خوش گذشته می افتاد، سرش رو می انداخت پایین کمی فکر می کرد و دوباره خیره می شد به چشمای ننه سرما.

 

ما پچ پچ می کردیم و می خندیدیم، با شیطنت. حرفی نمی زد هیچ کس. نگاه بود و احساس و فکر.

 

ننه سرما سکوت رو شکست و گفت : " حس می کنم می خواهی یه حرفی بزنی ، بگو ! تو این خونه راحت باش. هر چی تو دلت هست، بگو."

 

سانتا نگاه کرد، دوباره سرش رو انداخت پایین! یه کم فکر کرد، بعد  گفت: " ما ستاره را می نگریستیم"

 

ما با تعجب نگاهش کردیم. چه منظوری داشت از این حرف؟

 

بعد سانتا ادامه داد:" آن ستاره تا به حال دیده نشده بود، با دو دوست دیگر رفتیم و هدایایمان را بردیم تا بگوییم تولدی عظیم در پیش است. ما سه ایرانی ستاره شناس. آن ها ترسیدند، گمان بردند در پی تخت و تاجشانیم ، ما را به آسمان هایشان دوختند و هدایایمان را هم به هیچ شماردند، رنجیدیم و در اندوه آرزو کردیم که باورمان کنند.  نوری در آسمان ها بود که امید بخش ما شد، تولد کودک را از آسمان ها نظاره کردیم، کودکی که در گهواره سخن گفت، و پاکی را به غایت در چشمان مادر دیدیم. کودک هرگز" او" را پدر نخواند و دانستیم کودک نیز در پی آن بود که ما. کودک بزرگ شد، عشق در تمام وجودش بود، حتی به تمام آنان که با نفرت سنگ به سویش می انداختند. دلگرمی ما به نور آسمان ها بود. شب ها وقتی همه به ماه و ستاره و شهاب ها خیره بودند تنمان می لرزید. اندوهمان دو چندان بود. صدایی را شنید. از پی نور رفت. در لحظه ای که تا ابد صبح ماند .  پیامش را به هیچ شمردند و به صلیب کشیده شدنش را دیدیم، از آسمان ها. چهار شدیم ما سه تن. سر شار از نور آسمان ها . در دل هایمان آتش امید روشن بود و آن هدایا، در خزینه ای افتاده بود، زاینده. در آسمان ها بودیم، در شب های سرد زمستان، به سوی هر نور امید می شتافتیم ، با هدیه ای در دست. با این پیام که او هست. و در شب های یلدا در انتظار نوری که در این وادی بدرخشد و ما را به وطن بخواند. سال هاست امیدی نیست، نوری نیست و آتش دل ها آنقدر نهفته که چشمان ما را یارای دیدن آن نیست.

 

ننه سرما لبخندی زد و گفت: پس به دنبال نور اومدی؟ نور امید یه دل کوچولو؟ من رو نگاه کرد و ادامه داد امشب تو شعر حافظ رو برامون بخون.

 

سانتا چشماش درخشید و گفت سال ها بود که می خواستم شب یلدا کنار شما باشم.گوش دادن به  قصه های شیرین ننه سرما و شنیدن اشعار حافظ ، از وقتی نقل محفل شبای یلدایی شد، و البته خوردن انار و هندوانه و آجیل. وما همه زدیم زیر خنده.

 

رفتم از رو طاقچه کتاب حافظ رو آوردم، دوباره همه ساکت بودند. به چشمای سانتا خیره شدم،

 

اون چشمای تیله ای براق، بعد نگاهی به ننه سرما کردم، سری تکون داد یعنی که بخون و شب یلدای ما شروع شد.

 

 

 

پسندها (1)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هلو می باشد