کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

هلو

4 و5 تیر

1394/4/16 16:55
نویسنده : نیلوفر
223 بازدید
اشتراک گذاری

هر سال ماه رمضونا ما دوره داریم هر سری دعوتی یکی واسه افطار و امروزم عمه طیبه مهمونی داشت.مارو برد ابرده.شما اومدید دنبال ما و با هم رفتیم رستوران اطلس طلایی.ساعت 8 و نیم رسیدیم و حلیم و نون پنیر و سوپ و اینطور پیزا خوردیم و تاساعت 10 -10 ونیم نشستیم.

هوا اونجا نسبت به توی شهر خیلی خنکتر بود که شما ژاکت تنت کردی البته خیلی هم سرد نبود ولی اخه شما سرما خورده بودی و هی عطسه میکردی.

دیدی وسایل بازی و تاب اونطور چیزا داره و گفتی ببرمت اونجا بازی کنی .چندتا بچه هم روی تاب بودند شما هم رفتی کنارشون نشستی.تقریبا هم سن خودت بودند سعی کردی باهاشون دوست بشی ویکم باهاشون حرف زدی ولی ماشاا... انقدر باادب بودند که حرف دوستانه شما رو با حرفهای بی تربیتی و بد جواب دادند شما هم که مظلوم.دیدم دارن با زبونشون میخورنت برای همین جوابشونو دادم و دستتو گرفتم برگشتیم جای تخت.یکذره با موبایل بازی کردی و بعد هم سوار ماشین شدیم و راهی ویلای ما شدیم .

تو راه اهنگ گذاشتیم و با خواننده میخوندی و همشونم حفظ بودی و میرقصیدیعینک

خلاصه بعد از کلی جنب و جوش و رقص خسته شدی و دراز کشیدی تو ماشین تا رسیدیم ساعت 11ونیم بود.

رفتیم تو و دیدیم بهههههههههههه!دارن روی باربیکیو جوجه زعفرونی درست میکنند.ما تا وقتی رفتیم تو و منچ بازی کردیم و بعد هم تو اتاق دراز کشیدیم و عمو مهدی داستانهای وحشتناک تعریف کرد تا اینکه دیدم خوابت برده.ساعت 2 جوجه ها حاضر شدند و خوردیم ولی تو خواب بودی و دلمون نیومد بیدارت کنیم.

دیگه بابات خوابش برد و این شد که شب با عمه طیبه اونجا موندید .صبح بعد از صبحونه رفتیم تو حیاط و ساعت 12 ظهر هم برگشتید خونه و سر راه هم یکذره رفتید بازار و خرید کردید.

پسندها (2)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هلو می باشد